دریای معما
قدمهام دوست دارند پرسه هام را ،
دراین باغ پُراز،
رُز و، نسترن و سوسن
جَوالدوز، سهم من است
بهر دیگران ندارم ، حتی یه سوزن
من بدیهایم را تقبیح کرده ام
همه آنهمه سیاهیها ، رُفوزَه ن
من برای قالیِ روحِ موریانه زده ام ،
کتاب را بعنوانِ قالیباف ، استخدام کرده ام ،
به او گفتم : قبل از مُردنم ، روحم را رفو زن !
چونکه میترسم رَوَم به دریای معما
دریاها را که میشناسید ،
همیشه پُراز کوسه ن
راحت طلبی ام هم اینک ،
روی کاناپه ی دنیا لَم داده ،
تکیه ای دارد تنم اینک به کوسَن
نفَسهای نفوسم را ، شناخته ام من ،
دراین چند روزه ی عمر
آنها همگی به خاک ، مالیده پوزه ن
من به باقیِ عمر، چشم میدوزم
هنوز غوطه میخورم به دریای معما
هنوز روزم ، منتظر میمانَد بر شب
شب هم منتظر، میمانَد به روزم
به هوس رومیکنم و میگویم بیا ، با هم نهاری بخوریم
خوشحال میشوم میگوید که روزه م
یکباره حس میکنم قلبم درد گرفته
مرگ ازجلوی چشمام ، میتازد چه زیبا همچو تُوسن
سوارکاری با او را دوست دارم
خسته از دنیای وامانده ، پای یار را می بینم !
پاهای یار، مشغول به شکستنِ جنون من نیست
آنها همچنان مشغول ، به شکستنِ یکریزِ کاسه کوزه ن !
بهمن بیدقی 1403/3/7
قلمتان مانا ونویسا باد
شاعرواستاد بزرگوار
هزاران درود درود