نورکوب
یکی را دیدم که رخساره ی سبزه ش ، یهو قرمزشد
آرامشش دپرس شد
قلبش رفت به زیرخاکِ سرد ،
با آن وزنِ سنگینِ دنیا ، یهو پِرِس شد
حماقت چپید توو مغزش و بدجور، لایق قِبرِس شد
فلج شد روحش و روحش ، اِم اِس شد
چندی بعد همو را دیدم که سیاهیهای شب ازاو رخت بربست و،
آسمانِ زندگیش آبی شد
بیتابی ز دلش رفت و روزگارش چه عالی شد
زندگی اش باز آمد و جاری شد
فنجانش پُراز چایی شد
" سرکشیدنش با او "
آنهمه هنر از دار فرود آمد ، زیرِ پایش قالی شد
... ترن هواییِ شهرِبازی رفت به اوج و،
یهو انداخت خود را پائین و،
تووی دلش خالی شد
تونلِ وحشت ، پُراز زامبی شد
کوفته برده بود با خود ،
فشار کوله میگفت : کوفته ها که شامی شد
درصفِ شهربازی ، یکی پسندید او را
گرچه دورانِ نقاهتش بود اما ،
زمریضیِ چند روزپیش اش ، سوی عشق راهی شد
قدرتِ خدا را بازهم دیدم
عشق ، مریضی اش را خوب کرد
عشق ، مریضی اش را بسی مرعوب کرد
امید ، پُرشد در خنده
جنسِ عشق ، انگارکه از قنده
بیماری را عشق ذوب کرد
عشق بود که مریضی اش را مغلوب کرد
لبخندِ هماره برلبش بود که ،
زندگی اش را نورکوب کرد
بهمن بیدقی 1403/1/18
زبانتان گویا
قلمتااان نویسا
هزاران درود
استادبزرگوار