دوشنبه ۲۴ دی
|
دفاتر شعر افسانه احمدی ( پونه )
آخرین اشعار ناب افسانه احمدی ( پونه )
|
ببخش ای عشق اگر دیگر به روی تو نمی خندم
به غیر از خود به هر شاخِ شکسته دل نمی بندم
ببخش ای روزگار بی مروت با تو هم قهرم
کشاندی با خودت هر جا مرا آواره در شهرم
چشاندی زهر تلخت را به جانم روز و شب هر دم
مداوم درد میدادی ، عذابم را نکردی کم
گمان کردم پس از شبهای تاریک آفتاب آید
عزیزی که همیشه می گذارد پا به خواب آید
سرابم ، گرگ و میشی خالی از جنبنده ای پیدا
زمینی بی تکاپو با مسیری سخت و جانفرسا
گذشتم از خودم از شور و احساسم جوانی را
بریدم رشته های آرزوهای نهانی را
زنی که برنخواهد گشت دیگر لای آدم ها
زده مُهر امیدش را به سنگ فتنهٔ غم ها
فراری ام از احساسی که بر من راه می بندد
از این قایم شدنها پشت این صورت که می خندد
ببین بیخوابیِ باد است لای موی من رقصان
کنارش آب برکه دورِ خود می پیچد و حیران
منم آن ماهی تنها ، که در مرداب افتاده
بدون جفت مانده بیخبر از غصه جان داده
در این تابوتِ تنهایی که روی دستها مانده
زمانی پیشتر ، واگویه هایم را فلک خوانده
شدم یک خاطره ، یک یادِ رفته در جهانی دور
که می ریزد به رویم خاک غم تاریکیِ این گور
نگاهم خیره بر فنجان بی فالی که باطل شد
و این امید واهی ، کشت دل را آه قاتل شد
چه ماندی ای دلِ مرده بخواب آسوده تا محشر
که قاتل بر نمی گردد محلِ جرم خود دیگر
شدم سرباز تنهای زمین خورده در این شطرنج
کتابِ قصه ای هستم پُر از مضمونِ درد و رنج
پریش و گُم میان سایه های گاه و بی گاهم
شبیهِ سوزنی افتاده در انباری از کاهم
مرا چون لنگهٔ کفشی اضافی دیدی و تیپا ؛
زدی بر من که یعنی نیستی ، لایق برای پا
به پای لنگ خود قاصد شدم بر مرگ خاموشم
پس از این با هوای بی کسی هایم هم آغوشم
شکستم عهد و پیمانی که اصلا اعتبارش را
نبست او که نهاده روی قلبم درد و بارش را
و قلبم صخره ی سنگی شده در عمق ویرانی
به شانه میکشم تا زنده هستم صدپشیمانی
و گاهی پونه ای می رویَد اینجا تا بپوشاند
مرا در بستر بی خار و خوشبختی برویاند
افسانه_احمدی_پونه
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.