دلتنگی های ذهن
سراسر زیت فکرم شعلهور ماند
زبس آشوب ها از سر بدر راند
به هر شیوه که دل بستم به دارش
به صد چالش فرو رفتم به نارش
ملولم کرد و افسردم که این دام
بود تا کی کمندی دست ابهام
طریقی زاو ندیدم جز قضاوت
سپردم دل به ذکرش بی شقاوت
گواهی داد پایان نیست فرجام
زهی خوش باش و کامت باد ایام
مشین زیر درخت ذهن بی ذوق
که بسیار است پایش چنبرین طوق
نگو ترکيب و ترتیبش چسان است
که هر بندش تو گویی صد جهان است
بسی افسانه پردازان به جاهش
چه ها بستند دل اما به چاهش
فتادند و بر افتادند و جستند
مگر جز رستگانش نیز رستند
سراسیمه مپیچ این بحر وآن دهر
به خودآ و مکن با خویشتن قهر
چه دل دل میکنی گفتم که دلبر
مرادت را بود تا چند، دل بر
چنان چون سوخت زیت فکرت آخر
چراغ انجمن افروخت خود سر
قرار و بیقرارییم ز سر شد
تو گویی باز هم شق القمر شد
قلم بشکست و دل دلتنگ جان شد
چه بگذارم هر انچه بود عیان شد
هزار انفاق را یک جو نفاقش
برد چون سیل هر چه شد رواقش
مدر هر پرده را در پرده باشد
چو هر جلوه بسی بی پرده باشد
به بخت خویش قانع باش و جولان
مده هر کوی و برزن نیست میدان
نه پروین مشتری باشد نه ناهید
گهی خورشید اگرچه گاه ماهید
همه از نقطه ای آواز خواندیم
بسی خط و چه ها در سطح ماندیم
ز یک مقدار زانچه بود مقدر
نبود و نیست باری چند بر در
نه بر در باد دل را چشم نه بر
که هرگز نیست خارج چرخ منظر
تمام آنچه غیر از راست باشد
گذار از حاشیه چون خواست باشد
گذر لیکن زهر قیدی که بند است
دل و دیده به حق بسپار قند است