نور چشم من کجایی؟
ماه تمام میشود، اشکهای کوچهها خشک شدند.
گلها دیگر بو و رنگی ندارند،
تو کجایی...؟!
تو کجایی که بهار نمیآید؟
در سکوت تاریک، صدای پایان میآید،
خستگی در دل هر باران میپوسید
باد بهار را به خود میبرد و من
تنها در این خزان غمگین باقی ماندهام.
تو کجایی ...؟!
تو کجایی که بهار نمی آید؟
آسمان پوچ و خالی از نور است،
خورشید در غروب گم شده است.
دل من در این تنهایی سرگردان است
تو کجایی...!؟
تو کجایی که بهار نمیآید؟
با صدای باد
خستگی روحم رقص میخورد،
خاطرات گذشته در خفا رقص میپذیرند.
تو کجایی...!؟
تو کجایی که بهار نمیآید؟
زیر سایه تار و تیره این دل تنها
باغچه ها خاموش و بسته شده اند،
صدای پرستو ها ناپیداست در آسمان.
تو کجایی...؟!
تو کجایی که بهار نمی آید؟
زیر باران چکامه های سرسبز فرو رفتند.
خستگی در دل من همچنان جاري است،
غروب هر روز با وحشت جديدي فرود مي آيَد.
تو کجایی...؟!
تو کجایی که بهار نمی آید؟
در این تاریکی و تنهایی بی پایان،
آرزوهای پژمردهام در دلم میرقصند.
تو کجایی..!؟
تو کجایی که بهار نمیآید؟
آواز خاموش شده پرستوها را میشنوم،
با گریههای آسمان، دل من ناله میکند.
خورشید غروب کرده و من در سایه تاریک غم،
با خستگی روح و بدبینی دل به سر میبرم.
تو کجایی....؟!
تو کجایی که بهار نمیآید؟
دل من در این خزان سرگردان و گم شده است،
با اشکهای خشک و خستگی بیداد میکند.
تو کجایی که بهار نمی آید ؟
آخرین امید بهار را در دل خاموشم پنهان کردهام،
تا روزی بپذیرم: بهار نخواهد آمد...
عزیز حسینی