بخت من با پای خود این راه را پیموده بود
آنچه دل می کرد ، بر نادانی اش افزوده بود
در خیالات خودش غرق و نفهمید این وسط ؛
هرچه دندان بر جگر یا روی جانم سوده بود
مثل طوطی حرف و نقل دیگران را می ستود
آنچه در فهم و کمالش بـود را ، نشنوده بود
زندگی را در خوشی های به ظاهر شاد دید
کار و بارش در همین حدّ و همین محدوده بود
صبح و ظهر و شام خود را بی تفاوت می پرید
فکرش از هـر اتّفاق تازه ای ، آسـوده بود
دل میان این همه آسایش و طرح قشنگ !
ظاهرا خوش بود امّا ، لحظه ای ناسوده بود
از نگاه دیگران خورشید بختش روشنا ؛
آسمانِ او ولی رنگش سیاه اندوده بود
دم به دم آویزهٔ این شاخه و آن شاخه شد
بد به تاریکیِ این ، دنیای پوچ آلـوده بود
تا که چشمش باز کرد از این خرابیهای خود !
خواست عمر رفته را جبران کند فرسوده بود
انتهای راه را ، هر چند می دانست دل ! ؛
طی شد اما بی ثمر بود و همه بیهوده بود
از همان روزی که آبِ چشمه ها هم گِل شده؛
"پونه" دیگر در کنـارِ جویبار نَغنوده بود
افسانه_احمدی_پونه