من همانم که شدم ، پای دلت قـربانی
روز و شب در دلُ در یادِ من و در جانی
با سکوتم شده ام ، راویِ طنـازیِ تو !
با دو صد حیله مرا سوی خودت میرانی
من کویری که شده خشک از اقبال بدش
سینه را چشمه ی پر تاب و تب و جوشانی
مثل یک مخملِ نازی به تقاضای تنم !
مثل یک رودِ روان ، عاطفه را جریانی !
مهرت از سینه نرفته ست چنان آتشدان؛
آذری ! در وسطِ سینه ی من ، پنهانی !
آسمان سقف من اما همه اش تاریکست
نورِ مهتاب تـویی ، در دل شب تابانی
مشتری و زُحلی ، زهره ی نورانی تو!
کهکشانی ، قمری ، روزنه در کیهانی
بهترین حالت ممکن تویی از ناکامی!
اشک شوقی که به مژگانِ من آویزانی
حدّ و مرزی و مرا قاعده ی دنیایی
خاورِ دوری و ، ایرانِ من و تورانی
باغ بی بار و بهارم ، وسطِ بی برگی !
جنگل سبز شمـالی ، نفسِ گیلانی !
نم نمک پا به خیال و خلٱَم ، وا کـردی
من تنِ تشنه ی رودم ، تو بر آن بارانی
کاش اصلا نزند سپیده سر از خورشید
امشبی را که ، کنارِ دلِ من مهمانی !
بود و نابودِ منی ، زمزمه ی جاویدی
اول و آخـرِ من ، اوج من و پایانی!
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود
دستمریزاد