به نام بخشنده به نام خرد
که سختی را او از یادها برد
چون زال به کابل رسید
به قصد فراقت دشتی گزید
مهراب نوداد دستان شنید
با هدایا خدمت شه سیستان رسید
پیشتر وصف پورسام شنیده بود
قصه پهلوانی هایش به او رسیده بود
اما جلال وی را به چشم ندیده بود
وقتی مهراب به کاشانه رسید
همسر خویشتن بر سر راه خود بدید
همسرش بود سمین دخت دانا زنین
بپرسید راجب شهزاده زابل زمین
مهراب سخن برآورد که
دستان را نیست همتا بر زمین
نشان از پیری ندارد بر جبین
گیسوانی دارد چون پر قو سفید
نبود پیر و بود او را بی اندازه مرید
رودابه وصف دستان شنید
رودابه وصف دستان شنید
دل رودابه از قفس پر کشید
عاشق شد اگر چه معشوق خود ندید
روزهایی از خواب و خور دست کشید
ناخودآگاه کنج عزلت برگزید
کنیزانش از احوالش حیرت زده
پنداشتند شده مسخ دیو و دده
بهر این حیرانی پویا شدند
ماجرای رودابه را جویا شدند
دانستن ماجرا بود از این قرار
رودابه از عشق زال سر میدهد به دار
قصد کردند رودابه را بینا کنند
عشق زال در چشم وی رسوا کنند
اما ای دریغا ای ای دریغا ای دریغ
دل رودابه رفته بود بر زیر تیغ
عشق رودابه را کور کرده بود
قلب پهلوان او را جادو کرده بود
نوکران و چاکران از رودابه نومید
از عشق دستان به او دادند امید
رودابه از وعده کنیزان شادمان
شاعران از ماجرا ساختند یادمان
جان نثاران راهی شدند به اردوی زال
چو زال بشنید گشاد همچو سیمرغ هر دوبال
بنشاند فرستادگان را پیش خود
بر ایشان روا داشت خوراک خود
فرستادگان چو بنشستند همی
اخلاق نیکوی وی بدیدند همی
آتش کینه ایران برآنان سرد شد
دل نوکران رودابه با زال نرم شد
گشودند زبان از دل عاشقان
پرده بگشادند از آن راز نهان
که دل رودابه با عشق تو است
تاج سری برازنده بر ترگ تو است
بگفتند از نیکی های مهراب دخت
سپس زال با عشق او بگرفت اخت
دستان عاشق شد ولی معشوقه ندید
همانا وصف رودابه به گوش دل شنید