رؤیائی پنبه گون
بینِ رؤیا ، روی ابری پنبه گون
طی الارضی بود مرا ،
با یه روحی قوی بی سرنگون
چهره ای شاداب تر ازیک باغ گل
که دویده بود به آن رگهای خون
سفری شیرین و ناب و، انبه گون
همه افکارِ بد و زشت ،
واژگون و چپه گون
واژگان ، از وصف آن بس ناتوان
شاید انگور بد نباشد بهرِ وصفِ مستی اش
مُشتی انگورهای شانی ، حبه گون
طمع ام میگفت : شاید تکرارنگردد این رؤیای عسل ،
پس حمله کن !
اما یکریزِ ادب ، سر را فرو آورده بود
آرام میگفت به قلب :
یکریزِ شراب را به درونِ دبّه کن
اما آن طمعِ مکار، آسوده نمیگْذاشت مرا
یکریز میگفت کم است ، باز دبّه کن
آنجا بی معنا بود وقت و ثانیه ، اما به تجربه
روحم میگفت جمعه اش را شنبه کن !
شنبه که شد ، آن را کِش بده ، یکشنبه کن !
شادی اندازه نداشت درخوابِ من
خوب بود خوابم خودش را ،
تعبیر به حقیقت مینمود ،
تا که رضوانش تحقق مینمود
وقتی خوابم ماسک خویش را ورکشید ،
من میانِ آن هواپیما ، بینِ ابرها بودم و،
ابرها سدی نبودند بهرِ یکریزِ گذر
ابرهایی همه زیبا ، پاک و ناب و پنبه گون
بهمن بیدقی 1402/12/25