پلکهای مرد
خاکستر خرمن را دامن زد
وباد حساب شوخ آتش را
زیرورو که میشدم
دیروزها
رکاب در پریشانی موهایم که داشتی
برهنه که بودم
انسان مهلت ومیدانت...
لب می گزیدی برزخمهای آسمانم
چون رباطهای مقدسی
که برپنجه ی من میرقصیدند
تا مارهای عذاب وعاقبت را
برگونه های من فروبریزی
وشبهای تنگ بی طریقت را
الله اکبر،الله اکبر
.....
ازمهارچینهای پیشانی تو
هلاک که نشدم
تاختم بردستمالهای بی قراردستم
ما تاختیم
باناله های ناخوش طبل
غریبانه که باز میگشتند
به سوی ما
وقتی واژه های فلج
از دهان قانون آب کشیده شدند
وقتی شهر مست بود
وانقلاب، تکلیف دستهای مرا
ازتنم جدا کرد
مادهانمان را آب کشیدیم
الله اکبر
انگارقلاده بودم
برگردن مردی
که بی جهت مرتکب خود
مرتکب من
مرتکب خون میشد
ما ،درهیات تنهای مادر
مقررشدیم
فرسنگها نطق
از نامهای بی برکت
سهم مابود
مادرم شب مینوشید
وچنگ از شانه های پرحوصله ی پدر
شیون میداد مرا
سربندهای مادرم
این همه مغول!
بریده شدند گیسهای تاریخ من
الله اکبر
جمعه دراذان ظهر
عاق کردند مرا
گامهای کوچک مرا
حیا نکردند گزیده لبشان را
خط آخر
کبودشد خلقت تنمان ...کبودشدخلقت تنم...