در میان این همه ارثت تفنگت نیستم ؟
یا دلیل محکمِ ، میدان جنگت نیستم ؟
از تمام دلربایان ، این منِ بیگانه در ؛
معرضِ چشم سیاهِ شوخ و شنگت نیستم
تیر مژگانت هزار افتاده دارد در خودش !
من اسیرِ دامِ قلب و تیر و چنگت نیستم
گریه هایم ناتمام است و دلم غمگین ترین
لحظه ای درگیرِ لبخند قشنگت نیستم
مستیِ صدها خُمی ، مستانگی های تو را؛
بی نصیبم ، بـاده پـرورد شرنگت نیستم
با زلیخا الفتی دیرینه دارم ، مصر هم ؛
تحت فرمان تو در شهر فرنگت نیستم
بومِ نقاشیِ تان ، لبریز از هفتاد رنگ ؛
رنگِ تیپا خوردهٔ هفتاد رنگت نیستم
در دلم یک بار لطفا ، چادر مهرت بزن !
زیر پایت خاک یا یک پاره سنگت نیستم؟
انعکاس روی مهتابت به برکه هم رسید
از نگاه ماه تو ، حتی پلنگت نیستم !
این همه عشق مرا وا میکنی از سر مگر؛
لایق یک لحظه حس بی درنگت نیستم
دوری و دلتنگی ات را بار کردی بر سرم
رفت صبرم سر ولی در قلب سنگت نیستم
سال ها آتش بس چشم مرا رد کرده ای
در میان این همه ارثت ، تفنگت نیستم؟
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و متفاوت بود