در سکوت شب، در ظلمت هراس
نگرانی فردا، در دلم لانه کرد
قولی از فردایی روشن، به ما دادهاند
روزی بیدغدغه، دنیایی بهتر
اما در اعماق وجودم میدانم
فردا، همچون امروز، پر از درد و رنج است
با این حال، امیدی در دل دارم
امیدی به طلوعی دیگر، به فردایی روشن
به وعدهای، به رویایی چشم دوختهام
تا زمانی که این امید زنده است، میجنگم
به طلوعی دیگر، به دنیایی بهتر ایمان دارم
این ایمان، مرا قویتر، مقاومتر میکند
چشم به راه فردایی روشن هستم
فردایی که در آن، نگرانی جایی ندارد
دنیایی که در آن، صلح و صفا حاکم است
دنیایی که در آن، عشق و امید زنده است
ای کاش فردا، زودتر فرا رسد
تا شاهد تحقق این وعدهها باشیم
تا طعم خوش دنیایی بهتر را بچشیم
تا در طلوعی دیگر، غرق در شادمانی شویم
غزلی عاشقانه سرودهام
برای فردایی که در آن، عشق و امید زنده است
فردایی که در آن، نگرانی جایی ندارد
فردایی که در آن، صلح و صفا حاکم است
این غزل، هدیهای است به تمام کسانی
که در انتظار فردایی روشن هستند
به تمام کسانی که به طلوعی دیگر ایمان دارند
به تمام کسانی که امید را در دل زنده نگه میدارند