ما که رفتیم و گذشتیم...
از این کوچه سفر کرده و در راه دگر پای به خدمت بگرفتیم.
از این قافله ظلم حذر کرده به کوی دگری پای گرفتیم.
نشستیم و دو صد نقشه کشیدیم که اینگونه از این کوچه گذر کرده و آن گونه
از این شهر سفر کرده به آن کوه که سر تا قدمش تیشه فرهاد نشسته است و یا
سینه شیرین سر هر تیغه کوهش بشکسته است نشینیم.
و اینک ته این چاه...تو ای سرو بلند ملکوتی نظری کن!که زمان رفته و فرهاد
دگر تیشه به دست است در این دامنه کوه...
ما که رفتیم و گذشتیم و در این دامنه صد بار به صد سنگ که از سوی تو
فرو ریخت غریبانه شکستیم.ولی عهد ببستیم و بر این عهد وفادار بماندیم و نشستیم.
شکستیم و نشستیم ولی بار دگر با احدی عهد نبستیم به جز خون دلی کز سر هر
پنجه کوهت به سرم ریخت.
بگو حال چه هستیم؟بگو باده پرستیم و یا واله و مستیم که در غربت این
تیرگی کوه نشستیم؟!
چه دیدیم در این سلسله موی سیاهی که شب آویخت به هر چهره مهتاب و چه
رازی است در این تیشه که در دست همه صاعقه ای بر سر کوه است؟!
بگو حال که بر قله این کوه نشستیم...بگو بر سر این تخت خطا کرده نشستیم؟!
و یا بر سر حق خود و گنج خود و خون دل خود قافیه بستیم؟
اگر عهد شکستیم و یا قافیه بستیم...اگر باده پرستیم و یا واله و مستیم بگو
حال چه هستیم؟!که هستیم در این قله مهتاب و عبادتگه فرهاد؟!
بگو بر سر این تخت خطا کرده نشستیم؟؟!
(13/8/79)