باز هم شب شد صدای گریه می آید به گوش
دختـری تنها گـرفته غصه هایش را به دوش
گـوشه ای تاریک می دوزد لبـاس آرزو
آرزو دارد که بـا معشوقه گیـرد گفتگـو
باز میگردد به روزی که دلش را کشت و رفت
در بـه روی کـاخ سبـز آرزویش سـاده بست
زیر لب می آورد نامش به لبخندی ملیح
غرق شادی می شود اما کمی تلخ و قبیح
وحشتی همراه با غم می زند بر پنجره
زوزه ی بـادی شکسته بالهای شب پره
نور شمع نیم سوزی در کنارش روی میز
می دهد امید ماندن بـر نگاهِ شـرم ریز
خوب میداند که دیگر بر نمی گردد به عشق
بستر اشکی و سردش تازه می ارزد به عشق
مثل هر شب بالشِ خیسش گرفته در بغل
لا بلای گـریه هـایش می شود مستِ غزل
می سراید چند خطی را ، برای درد خویش
می شود قلبش ، میان دردهای تازه ریش
می رود در حسـرت صد آرزویش گـرم خـواب
میخورد در خواب شیرین با خیالش پیچ و تاب
راز خود با "پونه" می گوید وَ دردی مشترک
می شود مرهم به روی زخم قلب و صد ترَک
افسانه_احمدی_پونه
غمگین و زیباست