آمد زمستان و ، هزاران جوجه ی نشمرده مانده
یک دفترِ شعرِ نخوانده واژه ها سر خورده مانده
عاشق شدن ها از سرِ تنهایی از ترسِ شکستن
در جیب های دلبران صد نامهِ تا خورده مانده
افتادن برگِ درختان ، گریه ها و خنده هامان !
در زیرِ پاها ، برگ های زرد و باران خورده مانده
پایان رسیده فصلِ پاییز و نشد حالی خوش از عشق
رویای تلخ و چشم گریان ، عاشقی آزرده مانده
بی خوابی و آشفتگی ، دلواپسی در سینه ای سرد
یاد عزیزی که مرا ، راحت ز یادش برده مانده !
یک مشت از ناگفته ها و ، آسمانی بی ستاره ؛
رازی نگفته مانده پنهان در پس یک پرده مانده
شب های شهری که نمانده رد پایت در نگاهم
یک خستگیِ ممتد و یک دردِ باد آورده مانده
دستانِ خالی و پریشان موی و آغوشی خیالی !
یلدا شد و بی بیِ بی شاه و دلی نسپرده مانده خنده
یلدا شد و شب تا سحر جای نشاط و شور و مستی
چشم انتظاری و سکوت و ، آدمی دلمرده مانده
تا چند سالِ دیگر از یلدا ، فراری می شوم من !
از این همه داغی که سنگین است و روی گُرده مانده
سر زیرِ لاک خود ، فرو بردم به تاریکی ، نبینم !
گل "پونه" ای با غصه ها و یک دل افسرده مانده
افسانه_احمدی_پونه