یک بچه خودکشی کرد پشت نگاه دیوار
وقتی که دید مادر آتشفشان درد است
وقتی که دید یک زن در خشکی نگاهش
شب ضجه های دردش چیزی شبیه مرد است
یک سفره پر ز خالی یک بستر از پدر گم
آغوش خواهر اینجا گرم از نگاه مردم
این خانه در هجوم همسایه های خورشید!
از فرط خنده هاشان بیچاره سرد سرد است
در پشت کوه دردی جاری تر از خدا بود
بغضی که سر رسید یک روز بی نفس شد
او را کسی نفهمید جز آن عروسکی که
سرد و خموش و غمگین در دست دوره گرد است
غمگین تر از غروبی که زاده شد نگاهش
در یک طلوع خونین کودک بزرگتر شد
مانده کنار دیوار بر دست خالق خود
اینجا جنازه ای که تنهاست فرد فرد است
او میرود ولی باز خورشید برقرار است
این شهر صبح فردا در فکر یک شکار است
یک بچه باز رویید یک گریه باز خندید
بر پیکر بهاری که رنگ و روش زرد است
(تقدیم به تمام هنرمندانی که هنرشان در خدمت بشریت است با تمام دردها و زخم هایش و به امید دنیایی بی مرز و بدون جنگ با کودکانی شاد شاد)
این غزل بعد از دیدن این تصویر (که حقیقیش را هر روز میبینم)به بار نشست.