نشرِ آثار
روحم اینجا بود ، جسمم رفته بود بازار
به او زنگ زدم گفتم : بازآ
که دراین بازارچیزی ، لایقِ خریدن نیست
گفت میدانم ، فقط دید میزنم تنوع آنرا و می آیم
گفتم حالا چه میخوری آنجا ؟
گفت : پاستا
گفتم درآنهمه سردرگم ، بازهم گم نشوی
گفت : مرا دست می اندازی ؟
حسابتو میرسم واستا
علیهذا
صحبت ازاین است که دراین دنیا ،
حواس ات پَرت نشود
وگرنه اسیرِ سیرک و شعبده ی دنیا خواهی شد
همین دنیای شعبده باز،
کبوتری را چپاند داخلِ کلاه و،
وِردی خواند و گفت : غازآ
غازشد
سپس گاز شد
محو شد درونِ فضا
مثل اندیشه های خردرچمنِ پروفسور بالتازار
ازمیانه ی جنگل ،
شنیده میشد نعره های تارزان
فیلها و میمونها همه به دنبالش
میمنت آدم درآن جنگل ، با میمون فرقی نداشت
خیلی ازاندیشه هایش یه قرونی بود ،
نهایتاً دوزار
جسمم که از بازار برگشت ، روحم به اوگفت :
اگرمیخواهی ارزشمند باشی ، پس خاص آی
برای دِروی اعمال هم برو و یک داس آر
جسمم به روحم گفت :
برای رفع خستگی مان هم تو برو ساز آر،
ولی سازی بی آزار
کارِسخت ، درکنارِ زندگی ای ساز،
آندو را به شوق آورْد
اینگونه نشر پیدا کرد اینهمه آثار
بهمن بیدقی 1402/8/3
ایشالله که ما اسیر این بازار دنیا نشیم و راحت دل بکنیم