حالِ خوبی است بودنم نزدیکِ تو
گاه گاهی که میفشارد دستِ تو دستانِ من
بیخبرم من که چرا
بیقرارم چنین، بیقرارِ تو
با حضور تو، با نیاز تو
بینیاز هر نیازیام
در دوریت دارم به دل، آشوبِ تو
درد و غمِ سنگینِ تو
هر روز من، هر ثانیه.
اتفاقا روز دوری نیست از تو گذشتنم
از چشمهای رنگینِ تو، از آینده ننگینمان
حتی اگر روزی روم
از سرزمینی که برای توست
از آن قلبِ مهربانی که
گفتی زدم سند به نامِ تو
حتی اگر نبینمت
حتی اگر نباشم و نیست بدانیم
تمام وجود من؛
در روحِ من، در جسمِ من
در قلبِ کوچکِ حساسِ من
شب تا سحر
از اولِ آن روزِ خوب، که دیدمت
تا آخرِ آن روزِ تلخ، که میروم
نیست بر لبِ من، نیست در دلِ من
جز نام تو، جز یاد تو
جز خندههایِ خوشصدایِ تو
نیست در ذهنِ من
تصویری جز چشمانِ تو
در آبیِ مواجِ آن، روزی شنا کردم کمی
یا آن روزی که خوابیدم دمی
زیر درختِ نارِ تو
در دامانِ طراوتبخشِ شادِ باغِ تو
آن ستاره زردی که گاه میگذشت
از آسمان آبیِ چشمانِ تو
هم گرم میکرد مرا، هم زندگی میبخشیدتم
حتی اگر روزی روم
از عالمم که سهم توست
میخواهمت تا آخر
آن عالمی که در فهم توست
عالم مرا تنها تویی
من جز تو ندیدم و
دیده مرا تنها تویی
زنده اگر هستم به گی
حذف هِ ام به دست توست
جانان من، تنها دلیل خندههایِ گرمِ من
حتی اگر روزی روم
هرگز مگو خواست رفت
هرگز بَر مکُن گردانِ رو
از صورتِ تو پسندِ من
به عالم و آدم بگو که پرستید مرا
از همه برگشت و تنها پسندید مرا
آن مغروری که سر به پایین بود
سر بالا آورد تا بدید مرا
حتی اگر روزی روم
جسمم رود اما خودم
آن واقعیِ درونِ من
آنی که هرگز کس ندید
کس نپرسید و نشنید
در نزد توست، در آغوشِ تو
حتی اگر دور شد
دائم بدان در فکر توست
آنی که هرگز کس نشناخت
و تنها بود شناسِ تو
عزیزِ جانِ من
کاش میشد ماند به پایِ تو .
آریادخت نوری