وقتی تکههایِ تنت
رازِ نور را
به اتحادِ هور پاشاند،
خورشید در تعظیمِ شهریور
سجده افتاده
و آونگِ عدم به پیشواز
بیستوُ یکبار بر ناقوسِ زمان کوبید
با تو تابِ سخن نیست
که کلمات در تکریمِ نامت
شرمسار...پیرهن از تنِ الفبا دریده
و عریانیِ نگاه
ذبحِ حیِ حضور میداشت
با تو در مقامِ سکوت
در آئینِ آشوب سخن میگویم
که خاموشی سلوکیست صوفیانه
خط میکشم بر سطرهایی
که بیاذنِ اسرافیل
هجایِ تو در آغوش کشیده،
قلم میشکند از تراوشِ صوفی
و صورِ قیامت
جهان به غاشیه فرامیخواند
از تو گریز ممکن نیست
که شلیطهیِ نازکات
مدارِ کهکشان فراگرفته،
چونان گهوارهای که کودکی در پرگار
بامداد غریو برمیکشید:
" تو کجایی؟
در گسترهیِ بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟ "
اینک من از ژرفترین سیاهیِ شب
فریاد میزنم :
کجایم من..کجا؟
که بیحضورت
در ستیز میانِ ثانیهها،
پیکرِ هنگام مثله
و خونِ زمان
بر اصالتِ جنون شتک پاشید،
بیتو کجایم من.. کجا؟
وقتی برون از خویش گام برمیدارم
از سنگفرشِ لُختِ خیابان
صدایِ استخوانهایی درهم شکسته
و ضجههایی به تعزیت آمیخته
گوشِ فلک شکافته،
پرت میکندم از هست
تا باز به یاریِ تو، توانِ ایستادن یابم،
توانِ آنی که دیگر بار...برخیزم
به یاریِ مردمِ در بند،
همچو غمامهای که برایِ باران شدن
نیاز به تصادمِ ابرِ دیگری دارد،
محتاجِ توام...محتاج
ای دوستدارِ خزان
چهار فصلت بهار باد،
تا چند ردِ پایِ تو میانِ برفها یابم،
دور میدارمت از زمهریرِ زمستان،
دور میدارمت
از آنچه دوست میداریوُ نمیدانی
که شانههایِ ظریفات
خمیده در غمِ پنهان،
که نازکایِ شکوفه
تا کی؟ طاقتِ سنگینی کولاک
بسانِ اقیانوسی طوفانزده، آسیمهسر
که در جستجویِ ساحل
به هر گردنه راه میپیماید
تو را میجویم،
تو را که در سخاوتِ صدرِ خویش
میرهانیوُ پناهم میداری،
گرچه بازوانت خسته از به هم تابیدن
ای سورهیِ نیامده در وحی
رهیده در کنجِ گلو،
نعره میزنم
بِسمِ ربُ الوصل
انتَ ظهورُ العشق الاعَلی
که کمرگاهت،
گرچه انحنایی متصل به کبودیست
و خونوُ استخوان در غشایِ پوست
آمیخته در درد وُ عصب، محصور
ای ذکرِ نهفته در صدر
آهِ ناگریز در دل مانده،
نعره میزنم
بسمِ ربُ الدیدار،
قسم به نفس که رهیده در تو،
گرچه سینهات امالجراحت
و حفرههایِ سوز در انحنایِ آن مشهود،
من از زخمِ پستانهایِ تو
آیهیِ شمس مکیده
و در آن منحنیِ مصلوب،
خدای را دیدم که سورههایِ فجر نازل
و قرائتِ اندامِ تو را در طنینِ ثنا،
بر من عیار اذان میداشت،
که انتَ جرح الکون و انا احب المصائب
میخواستم پَر بگیرم
بیآنکه بر بامِ کسی لانه گزینم
میخواستم با فوجِ کبوتران
در آنسویِ نیستی آشیان گیرم
تو آسمان بودیوُ نمیدانستم
نمیدانستموُ از دستهدسته پرندگان جا ماندم
حالا در آن صنوبرِ خونین
در نهفتهترین تپشهاوُ نفسهات
بال بسته...کومه گزیدم
مأوا باش..مأوا
در سیطرهیِ آنچه
نیست میباشدوُ
هست میداریاش
ای آنکه سرخترین آبیِ دنیا قلبِ توست
تو که گریختهای از معنایِ زیبایی
و درآمیختهای در اصالتِ زیبایی
#عارف_اخوان
زیبا بود بزرگوار
موفق و مؤید باشید .