به چه جرأتی ؟
دلم را داده بودم به یه یاری ،
برنگردانْد
دراین بی دلی ، روزگارم را بسختی میبرم پیش
یه روزی دیدمش مابین کوچه
صدایش زدم بسیار
حتی ، سربرنگردانْد
چقدر بی رحمند این یارانِ خاکی
مرا خندانْد ،
ازخودش و ازخودم ، از سادگی هام
چه ساده من را ازخویش ، میرانْد
من آنوقتی که لب به لب شدیم ،
یادمست ، کامل زنده بودم
به چه جرأتی ، من را کُشت و،
با زجر میراند ؟
میراندای خُنَک را سرکشیدم
همه روحِ من و جانِ من ، نارنجی شده بود
مثلِ نارنگی
پیازی شد برایم ،
مرا گریانْد و گریانْد
حالا چکارکنم با آس و پاسی ،
با پرسه های ویلان ؟
دراینهمه عبور و بی مکانی ، بی زمانی ،
دراین دنیای ویران
با این چشمانِ حیران
با این چشمان گریان
چه زیبا بود ، آن آهو و جیران
چقدر اصرارکردم
بدون قلب ، باید چه میکردم ؟
اما لجباز، طلاقش را گرفت ، زدنیای کوچکِ من
اما قلبِ مرا ،
که تپشهای همه زندگی ام درون آن بود را ،
هیچوقت ، برنگردانْد
بهمن بیدقی 1402/7/10