آونگِ تاب
درختِ صد ساله ای ، با تنه ای فرتوت ،
خم شده بود و، به حالِ مرگ بود
شاخه هایش ، بسانِ دست بود ،
یکریز به آسمان به حالِ التماس
جزتک وتوک برگهای خشک و زرد ، باقی اش بی برگ بود
ظاهراً روحش ز این دنیا ، به حالِ ترک بود
یکعمر بخشندگی اش ،
یکعمر، سایه ی مسافر بودنش ،
او را خوشنام کرده بود
اینهمه خیر، درحالی بود ،
که باد و بوران ، عدو وار،
با شاخه هایش ، هنوزم که هنوزه ، به حالِ جنگ بود
دراین مدتِ عمر، پوست اش ،
کلفت شده بود اما ،
یکعالمه یادگاری بر پوست اش،
خرس گون ، بسانِ نوعی چنگ بود
کسی باید میگفت آخر بی معرفتها !
درختِ زنده و، حکاکی ؟
حق بده به مجنون بودنت ، شکاکی
آنکه بخشی ازپوستِ تن اش را کَنده بود ،
چقدر دل سنگ بود
تشییع جنازه ی آن درخت برام ، بسانِ نوعی زنگ بود
چقدرخسته بود درخت ، منگِ منگ بود
صد سال بود ایستاده بود
افتادنش به روی کلبه ی همسایه ، برایش ننگ بود
ایستاده مُرد ، همچون سلیمانِ نبی
ردِ آونگی ز تابی کودکانه ، بازیگون ،
به روی شاخه ای ، بازوگون ،
خودنمایی میکرد آن بین
اگر موریانه ها ، پوکی به کارشان نبود ،
روحِ بی تاب اش ،
دل ازآن جسم نمیکنْد و،
همانجا مانده بود و، مدتها تا زمانِ دل کندن ،
بسانِ آونگ بود
بهمن بیدقی 1402/3/7
زیباست
برقرار باشید