حنا
زمین از مهرِ بارش ، لاله در دامان نمی بیند
حنا بر دست عاشق ، کوچه در دالان نمی بیند
چرا ظلمت بد آهنگی جفا بر ما روا داری؟
وفا بر عهد و پیمان، سوسن از ایوان نمی بیند
حصار از بد گُمانی را بلندایش چنانی شد
که پروین خوشه هایش را از این سامان نمی بیند
مگر بِشکسته حرمت ها، نجابت کوله را بر بست
شرافت رنگ و بویش را در این میدان نمی بیند
دلم بگرفته از ایامِ بی حاصل در این بازار
که چشم از چشمِ خود آن دید، از حیوان نمی بیند
سماور بی ذغال از دل، به جوش آمد ولی افسوس
محبت کو ؟ که قوری مدخل از لیوان نمی بیند
حدیث از جهل و نادانی قلم را خونِ دل آید
عجب آمد جهالت را چرا نادان نمی بیند؟
بلاغت را نزولی بی صدا بر قلبِ اُمّی شد
چرا این ساز و سرنا ، معجز از امکان نمی بیند؟
به کی خواهم بیابم حُرمت از خود را ؟ زمان بگذشت
و حُرمت جایگاهی بهتر از انسان نمی بیند
به والا ارزش از مسکن، بهشتی در امان بودی
سرشتی داده ات الّه که جز رضوان نمی بیند
من از آیاتِ خود دورم چه سودی مشق دیگر را
مگر دل در سیاهی شد که از ایمان نمی بیند
سراینده: محمد گلی ایوری
پ ن: این ردیف و قافیه را شاید قبلا شاعر یا شاعرانی استفاده کرده باشند
که بر بنده پوشیده است.
بسیار عالی و پندآموز..
سپاس از به اشتراک گذاشتن شعر زیباتون یا تفکری عمیق..
برقرار باشید