زندگیِ شاپرک
قلمِ خود را به تبر سپردم ، تا چیزی بنویسد
نکبت ، چقدرعصبانی بود
فقط از کینه نوشت
به عابدی سپردم
به فکر دنیا که نبود ، عاقبتش مجهول بود
فقط از پینه نوشت
قلمِ خود را به ولنگاری سپردم
عینِ خیالش که نبود
فقط سه واژه ی ولنگارِ"همینه که همینه" را نوشت
به کودکیِ خویش سپردم آنرا
ازهفت دولت آزاد ، از تیله نوشت
قلمِ خود را به ظالمی سپردم
با روحی کامل چپ و چُل ، که ز انسانیت کلی دور بود
حاضرنشد با قلمِ روشن بنویسد ،
فقط با مدادی و، لغاتی بس تیره نوشت
به جلادی سپردم آنرا
انسانیتِ انسان را ، آزاد نمی پسندید
دستهای انسان را ، آزاد نمی پسندید
وقتی دستهای بسته را میدید فکر میکرد :
تبر برگردنِ بیگناه زدن ، مردانگی ست !
فقط ازلذایذِ اسارتِ اوراقی درمیانِ یک گیره نوشت
نکبت ، حتی از دستگیره ننوشت
قلمِ خود را به زندانبان سپردم
اسارتِ دیگران را جزخود ، دوست میداشت
فقط ازخدمتِ صادقانه ی خویش و، قشونی از میله نوشت
به یه شاپرکِ ناز و زیبا ، سپردم روحِ قلمم را
قبل ازهرچیز، خدا را شُکرکرد
از زندگیِ خوبِ پس از پیله نوشت
بهمن بیدقی 1402/4/31