در کویری که بر آن ، نام...
حیات بنهادند .
هر شنی ، واژه ی یک آگاهیست .
بادِ آن
زمزمه ای بود که در گوشِ من خسته به فریاد آمد :
" کای هماره در خواب !
خاطرت نیست که یک انسانی ؟؟؟
زندگی را...
به کدامین شجرِ این صحرا آویزی ؟؟
خنده را بهر کدامین چشمه ....
گریه را بهر کدامین جوبار ...
عشق را ...
در طلب چشم کدامین احساس ...
طعمه ی نوحه ی یک کرکس بنشسته به روی سنگی
- گوری -
پشت یک کوه که اندازه وَهم خود توست . ..
- مثل یک لاشه ی اندوه سترگ ! -
با خودت دفن کنی !!؟؟ "
و من ِ دلمرده ...
اندر این وَهم که همزادِ من است لولیدم !
دست برده به قلم ، مینالم :
".... آاای یاران !
چه کسی واژه ی عشقم را دید ؟؟
چه کسی آنرا دید ؟؟
چه کسی دزدیدش ؟؟
چه کسی شعر مرا خالی کرد از احساس ؟؟.
چه کسی من را از من بر کند ؟؟... "
هر شنی سر برتافت !
کرکسی آواز مرگی خواند !
باد توفید ...
گذشت !
و دگر برمنِ ناهشیار ...
زار...
هرگز نوزید !
و بدانگه که قلم نیز ز دستم بگریخت ....
من ...
تنهایی خود را دیدم !
پشت یک پنجره ی خالی در یک صحرا .
تک و تنها به خودم زار زدم :
" من به خاموشترین نقطه ی این پنجره آویخته ام ! "
1390/9/20