غزل1
دلم گرفته و دارم به سر هوای دلت
ببین؛چگونه دلم می زند برای دلت
به غیر اینکه بریزم نمک؛ نمی دانم
چه مرهمی بگذارم به زخمهای دلت
همیشه مانده ام و این سوال از دل خویش
چرا بی آب؛ رسیدم به کربلای دلت
"سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم"
خدا کند که بیفتد سرم به پای دلت
تورا قسم به دلی که شکسته در دل خویش
بیا بگو که مرا می نهی کجای دلت؟
بیا ببین که چگونه، خراب و خسته و زار
نشسته کنج اتاقی، دلم به جای دلت
دلم گرفته و فرقی نمی کند که شود
دلت فدای دلم یا دلم فدای دلت
#محمدحسین_حیدری_زرنه
غزل 2
امشب بیا و یوسفِ این پیرهن باش
مثل نگاهی تازه در چشمانِ من باش
نه مثل برگی زیر پا افتاده و نه
مانند چایی که فتاده از دهن ، باش!
نه مثل دستی رو به بالا رفته و نه
مانند پایی که نشسته در لجن ، باش!
تا حس کنی آشفتگی های دلم را
امشب چو زخمی تازه ، بر رویِ بدن باش!
دلگیرم از این روزهایِ بی تو بودن
فرصت اگر داری به فکرِ آمدن باش!
برگرد و مثل این نگاهِ خیره بر در
تنها به فکرِ لحظه ی شیدا شدن ،باش!
محمدحسین_حیدری_زرنه