چه دارم از تو
جز رویایی که در خاکستر لحظه ها جا مانده
من در میان اتاق های سوخته ی زمان
به دنبال خاطراتی میگردم که در میان تمام خاکستری هایم میدرخشند
در حالی که لحظه هایم را پشت بر پشت هم میسوزانم
واهمه ای دارم از آخرین رویایی که بر من میگذرد
زمانی که جسم پیرم در آستانه ی تاریکیست
و مرگ به زندگانیم لبخند میزند
شاید آنگاه، در واپسین نفس ها
بر روی سردی دستانم
جای خالی گرمی دستانی را احساس کنم
شاید برای آخرین بار
ذهن نا آرامم برای لحظه ای پرکشد
و خود را در لحظه ای ببینم
که زیر کاج پهلو داری
به وقت نغمه ی مهتاب
دستان تو را گرفتم
شوق دخترانه ای را در چشمانت ریخته بودی
و لبانت را به شیرینی لبخند آراسته بودی
لبانم برای نخستین بار
نرمی سرخ گونه هایت را لمس کرد
آن لحظه وسعت نا پیدای عشق را در قلبم ریختی
و غرق شدن را از من دریغ نکردی
افسوس بر من که این اخرین باریست
که رویای باتو بودنم را مرور خواهم کرد
و لحظه ای دیگر خود را درآغوش مرگ میبینم
و حسرت یک رویای نافرجام
گلویم را میفشارد
و من در غربتی مهیب
زندگی را بی تو بدرود میگویم