"تو را از من جدا کردند و من در حصر خود ماندم"
به پایت قطره های اشک ، بی صبرانه باراندم
شب و هر شب صدایت میزدم با قلب بیمارم
به روی هر تپش از تو ، دعای تازه می خواندم
طلوع و طالعی زیبـا ، برایت آرزو کردم
میان بستر سردم ، گلاب مهرت افشاندم
الفبایت ، شفـای دردهای بی شمارم شد
به غیر از یاد تو هر بحث بی جا را بسوزاندم
چنان از دوری ات ،نعره زدم در جای خالی ات
شدم دیوانه ای که، هر که را جز مرگ ترساندم
برای پایداری های تو ، من کمترین بودم
قفس را با تمام غربتش چون جامه پوشاندم
به رنگ چشم های تو نمی آید کسی بانو
گروه آهوان مست از چنگال غم راندم
به یمن روزهای ، خوب آزادی شجاعانه
کبوتر های چاهی را به وصلت ساده کوچاندم
شبیه چای بعد از ظهر میمانی برای من
تو را در لابلای گریه های تلخ نوشاندم
سبکبال از میان آتش بی دود برگشتم
از اطرافت تمام چشم های هیز تاراندم
به رسم دادخواهی،بافه ی موی پریشان را
به روی بالهای باد ، آزادانه رقصاندم
اگر حتی نبینم روی زیبای تو را تا مرگ
بـرای یادگاری هایمان ، آیینه بنداندم
به جایت روی دیوار جدایی مست رقصیدم
به پای چوبه دارم ، تو را مستانه خنداندم
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود