خنده ای کرد و مرا آتش زد
بخدا خنده ی او آتش بود
پنجه ای بر دل احساس کشید
گرچه احساس منم پر خش بود
----------------------------------
اشک از گوشه ی چشمش بدوید
نرم نرم آمد و بوسید لبش
محرمی بود در آن بوسیدن
چونکه بود در حرم روز و شبش
----------------------------------
گفت با من پسرم عشق منی
چند سالیست ز تو بی خبرم
گفته بودم به همه یک روزی
به کنارم تو بیائی پسرم
----------------------------------
حال امروز تو را می بویم
همچو یک شاخه گل زیبائی
همسرت کو ؟کجا هستند پس؟
پسرم پس تو چرا تنهائی؟
-------------------------
مانده بودم چه جوابش گویم
او مرا چون پسر خود می دید
شاید اینگونه دلش خوشتر بود
چونکه اینگونه کمی می خندید
-------------------------------
لحظاتی که گذشت او فهمید
آرام آرام سرش را خم کرد
شانه هایش به خدا می لرزید
درب تنهائی خود محکم کرد
---------------------------------
امروز به خودم گفتم یه سری به خانه سالمندان فلکه اول تهرانپارس بزنم آخه چند سالی می شه که هم محلی هستیم آقا از در که رفتم تو یه پیره زنی منو با پسرش اشتباه گرفت نمی دونید چه صحنه ای شد همه نعجب کرده بودند وقتی اومد خونه فقط گریه میکردم
خدا عاقبت همه ی ما رو به خیر کنه
شب افوز 4/11/89