من میان دلِ تو خندیدم !
من میانِ حیرت و بهتِ نگاهت ...
چه بلند
از تهِ دل ، خندیدم !
دیدی از هیچ برایت....
سخن از عشق سرودم !؟
شعر و افسانه و صد باغِ تفکر به نگاه ِنگرانت بگشودم !؟
و به یک نقطه از این خانه ی احساس
هزار خط و هزار خاطره چیدم !؟
دیدی ازقطره ی شبنم که به یک برگِ گل آویخت ...
هزار شاپرکِ تشنه به این خونِ دلم را
- به چه افسون و چه آسان –
به دو جامی که به یک واژه ی زنجیری ،
ز لب ریخته ،
سیراب نمودم !؟
دیدی این شعر و سرودم !؟
دیدی از درد سرودم ؟
دیدی آسان و روان واژه تراوید ز ذهنم
و به دنیای تو و
خنجرتیزی که به پشتم زده عشقت ،
چه قاه قاه بلندی زد و خندید !؟
دیدی این دردِ کهنسال که در خاطره و قلبِ زمین
سنگ تراشید ز اشکم ؟
دیدی این رازِ دلِ شاعِردرد و سخنِ هجر ! ؟
دیدی از هیچ برایت ...
سخن از درد خودت کردم و
از عشقِ فرومرده به چشمانِ تو گفتم !؟
دیدی این دردِ من و دردِ خودت را !؟
دیدی این دردِ جهان من و تو ...
بودنِ بی زیستن و زنده بگورِ احساسی ...
که مرا همرهِ تو شعر کند !؟
دیدی این هجر !؟
دیدی این شعر ...
که خود ریخت ز دامانِ سرشکم !؟
1391/6/28
******************
این شعر در راستا و ادامه ی احساسی است که برای شعر باخت سرزده بود !