تصمیم دارم خود رابه زانودرآورم درپیشگاهِ مرگ
بانوازش هاویاشلاقی ازدردبرتنم نقش زنم
نفرتِ بیدارِمرگ را
(میخواهم افسانه ایی شوم ویا شاید
لالایی هایِ سوزناکی که ازگلویِ زخم شده یِ مادرانِ بی کس نجوامیشود
تا که مرادرعمیق ترین چاهِ حسرت هایم نوازش کند)
میخواهم قلمم مرا نورشودودرشَروخیرهایِ زندگانیم آشتی دهد دیانتِ درونم را باصبوری هایِ ازدست رفته ام....
بنگرید ؟!!!!چگونه
لحظه هایِ بیم برانگیزوناجوانمردانه یِ اوقاتِ لبریزازچه کنم هایِ زندگانیم
پیشِ رویم زانومیزنندومرابه تسلیم شدن فرامیخوانند
میخواهم بردوشِ بادبنشینم وبه خانه هایِ بدکارانی روم که نامشان درسرلوحه یِ زندگیم شوم وفتنه گرنامگذاری شده است
و باچشمِ بیدارِدل ببینم چه برآنهاگذشته
وآیا
صبوری هایم به قول هایشان عمل کرده اند
بایدشماراترک کنم وبه دیارِناکجاآبادِ خیالاتم سفری بلندواماماندگارداشته باشم
وخودرابه دستِ سرنوشتی خیالی بسپارم
تنهابگذارید جامه یِ تنم شعورم شود
ودیدگانم لبریزازنور
بگذاریداینبارخودرادرسرزمینی به دورازاماواگرهابجویم
آنجاکه نه ازشلاقِ دردخبری است ونه اززندانی بنامِ جهل
درنامه یِ آخرم قیدکرده ام باخطی درشت وخوانا که آتشی دردلِ آنهاکه برمن بدکردندگداخته شودکه درآن بسوزانندبدبودنشان راتامن بتوانم لحظه ایی سردشوم وببخشایم گناه هانِ کبیره ونافرجامشان را
میخواهم بالابیاورم برزندگیِ آنهایی که جادوکردندجوانیِ ازدست رفته ام را
وبه داربیاویزم تکبروغرورِ بجامانده ازآن جوانیم را
اینباربه جهادِخیروشَردعوتشان میکنم ومیخواهم خدایشان درونشان باشدوقاضی وجدانشان....
نوشته ایی کوتاه ازکتابی که درحالِ براندازی هست....مینویسم تابیداربماندروحِ خفته درزندگانیم....
بسیار زیباست
موفق باشید