رقص گیسو
می رقصند گیسوانم با باد
دامن گلدارم
با سر انگشت بهار
نقش سبزی و محبت می زد
چاک زدم بر تن خاک
تا نشانم در آن
بذر عشق و مستی
در تَرنمِ نمناک سحر
اشک را بدرقه کردم به گذرگاه غزل
نم نَمَک باریدم
بر قدوم گذر عشق که با حسرت و غم
دور میشد از شهر
غم و دلتنگی و بی داد و جفا
گَرد تنهایی را
می پاشید بر تارک شهر
روزگاری این جا مظهر عشق بود و صفا
شهر مملو از پاکی و محبت با هم
شهر ِ شرجی نفسهای دو یار
هر دو در هم آمیخته
و ...
طلب میکردند بوسه هایی از عشق
روزگاری نه چندان دور هم
بر تن شهر دلم غم و غصه
که هیچ جای نداشت
لب من میخندید ، تن من می رقصید
شعر و آهنگ برای قلبم
همه معنایی داشت
عشق و مستی و صفا
دل من با باران ساز خود را می کاشت
بجز آن ساز دگر در گوشم
ساز دیگر ننواخت
شعر زیبایی بود که به لب جاری بود
((گلهام گل آفتابگردون
می ترسه دلم از بارون ))
ای خدا باز نگیر
تو دگر از مجنون لیلی خاطره را
ای خدا باز نگیر
گُل افسانه ی خاک ....
#افسانه- مهدویان