نیمهشب بازچرایادتوافتادم من
خنجر ظلمتودرسینه منجامانده
-----
کاش مهمان تووگرمای آغوشت شوم
جان دهم آنلحطه ویکدم فراموشت شوم
-------
سال هاگفتم کهدردامت نمیافتددلم
عاقبت اورادراین دام بلاانداختی
------
بهخیالتکه زرنگیوفقط نامردی
آن همه خوبی منبرتواثرکردنکرد
-----
جانشیرین خواستی دادم ولی گفتی کماست
جسم وروحم رازدیآتش کهخاکسترشوم
-----
پیرگشتم مندلمنازکوقامتجونکمان
سنگدل لطفابیاومهرپایان رابزن
----
عمرخودراباختم چونباجفایت ساختم
حرفهایسردراچونپشتگوشانداختم
-----
کاخرویای مراویرانهاشکردیولی
فرصتی دیگرندارم.تاکهآبادش کنم
----
ناتوانیرااگردیدی فقط دستش بگیر
درعوض داردهوایت راخدایمهربان
----
سرانجامی به جزمردن نصیب دل نمیگردد
عجب مزدی به مندادی بهجایعشقورزیدن
---‐ روبرویت هستم ودیگرنمیبینیمرا
سهمم ازامروز یک تبریک خالیهم.نشد
----
آن چنان افسردهام حس میکنم که.مردهام
بس که.ازنامردهامنزخمخنجرخوردهام
دست مریزا بزرگوار بسیار عالی سروده اید شما قلم تان مانده گار