از شعر عاشقانه بیزارم
وقتی که میشود از هوس لبریز
از عاشقی که دلبری مشکوک
می پرورد در سری جنون آمیز
با هر نَفَسِ نَفسِ اَماره
خود را به شهوت و شب میبازد
بیزارم از دلی که می لرزد
تا عشق را اسیر هوس سازد
دلگیرم از وسوسه ی ابلیس
وقتی که در لباس ایمانست
از جسم نیمه مرده ی مجروح
روحی که همیشه سرگردانست
از خنده های پوشالی شاعر
وقتی که دلش میشکند هر دم
در عرصه ای که واژه فقط دردست
بیزارم از تهاجم این غم
از حجم قافیه های پی در پی
با هر ردیف تحمل و تکرار
وقتی که عشق اسیر هوس باشد
از شعر شبزده می شوم بیزار
بیدار میشوم که بمیرم باز
تکرار میشود دوباره اندوهم
وقتی که سکوت میرسد از راه
فریاد گم شده در دل کوهم
بیزارم از بیداری چشمم
وقتی که تیره میشود مهتاب
با ترس و توهم و دلشوره
میمیرم و زنده میشوم در خواب
از شهر جنون زده بیزارم
دلتنگ میشوم برای یک لبخند
از اشک های چکیده ی ممنوع
باید که رها بشوم از این بند
...
مهدی بدری(دلسوز)