ازمسافرها سراغم میگرفت
رهگذرها بی خبر از حال من
جستجو میکرد هر شب کوچه را
تا بپرسد هر که را احوال من
جستجو میکرد هر شب تا سحر
آسمان را خیره میشد خسته دل
در پی مردی که میشد دم به دم
از غریبی دو چشمانش خجل
میگذشت از فصل دلگیر خزان
همچنان میرفت و میپرسید او
تا نشانی بی نشان پیدا کند
همچنان میرفت در هر جست و جو
از میان رهگذر ها یک نفر
یک نفر حتی خبر از من نداشت
تیره میشد آسمان، باران نبود
کوله بار غم به روی تن گذاشت
از غروب و سایه ها رد می شدُ
تازه می شد هر نفس دلتنگی اش
یاد میکرد از زمستانی که عشق
شعله می زد روی قلب سنگی اش
کودکی از دور آمد بی خبر
گفت او بر دوش مردم میگذشت
تا شنید آواز سرد مرگ را
گرد حسرت روی چشمانش نشست
او به دنبال من و روحم جدا
دفن می شد خاطرات مرده ام
یک نفر بر سنگ قبرم می نوشت
خنجر از نا مهربانی خورده ام
می گذشت و می رسیدم تا خدا
بر مزارم می رسید عطر بهار
در کنار خاطراتم می نشست
وقت رفتن باز می شد بی قرار
...
مهدی بدری (دلسوز)
غمگین و زیبا بود