هوا افتابیست.
در این اسمان ابری نیست.
مینشینم لب جوی:
صدای همهمهه ی اب؛ نور افتاب؛من،درخت و اب و افتاب.
ماهیه سرخ کوچکی در اب است.
میجهد و می پرد هی در اب.
مادرم می اید...
از درختی که در این نزدیکیست، سیب سرخ میچیند.
و به من هم میدهد...
به چه طعمی دارد.
طعم زندگیست.
زل میزنم به دور دست هاااا...
من به ان ابادی...
به ان کودکان و ان شادی...
چیزهایی هست که نمیدانم من اما...
ندانستن هم بد نیست گاهی...
گل هایی خوشبو روییده اند در کنار جوی...
اما گل نمیچنیم من
اری من میدانم که اگر کل بکنم میمیرد...
اری میدانم که پرنده در قفس نفسش میگیرد...
افتابی که همه جا را روشن کرده...
جویی که صدایش همه جا پر کرده...
و گل هایی که عطرشان در همه جا پراکنده...
به چه هواییست هوا...
منمو کلی صفا...
بلبلی میاید...
بر روی درخت میشند و هی میخواند...
شاید اوهم میداند که زندگی شاد زیستن است...
لبخندی میزنم و به صدایش گوش میدهم...
و در اخر به فکری فرو میروم...
هوا افتابیست...
اری من میدانم که زندگی سرشار از شادیست...
زندگی طعم همین سیب سرخ در دستم است...
زندگی به همین زیباییست...