رطبِ طربِ مطرب
آرشه ی ویولن ، خود را بر سیم مالید
نمیدانم آرشه بود یا سیم ، نالید
مطرب برخویشتن بالید
چه شوقی از طرب ، بر خانه بارید
بارانی پرشکوه بود
زقطره های طربِ رطب وارِمطرب آن سازنده ی طرب
تلألواش به سیمهایی هنرمند ، تابید
سیمای هنرمند ، پُر ز افتخار بود
نگاه مطرب ،
بسی سارقِ عشق بود
نگاهش ، انوار الهی را چاپید
چرا راستی شماها نمی آئید ،
میانِ مِیدانی که میدانید خوبست
راستی شماها ، شوقِ عشق دارید ؟
یا دوست دارید تا به وقتِ مرگ ،
بدونِ آنکه طعمِ خوبِ زعفران را ، برلب آرید ،
فقط آنرا بسائید ؟
فکرمیکنید ، بوی عطرش ، بس باشد شما را ؟
مُزَعفَر کنید خود را
حس اش کنید با تمامِ خویشتن
آنوقت گِردِ این شهرفرنگ ، با تمامِ حسِ خویشتن ،
حس کنید شاهید
نگاهِ شاهدِ آن خالقِ خوب ،
ارزیابی اش ، رد خور ندارد
پس ، هرهنری را که دراین دنیا فکرمیکنید خوبست ،
سریع آنرا بقاپید
فردا دیرست ، شاید فردایی نباشد
گر دراین مسابقه اول گردید ،
برنده ی کاپید
برنده ی کاپی ، نابید
مطرب اینرا گفت و، چون ز دنیا ،
حسابی خسته شده بود ، خوابید
بهمن بیدقی 1401/12/8