دم در آورد
و دمار از روزگار همه در آورد
و هر چه چنگ انداخت و نوک زد
خر کیف تر شد
انگار از آدمی بویی نبرده بود
انگار انسان نبود
تاریخ می داند
که روزگار، چنین نمی ماند
اما
حالا که دور دست شما ست
لا اقل در بیرون
ظاهر را حفظ کنید!
چرا که از دی تا کنون
بنا بود همین
و هرز نمی رفت انسان
تا جایی که بجای دشمن
دست دراز کند به ناموس و هم میهن
جفتک بزند و بجای عذر خواهی
جفنگ تحویل دهد
آنکه لگد می زد
و برای دریدن بود در کمین
اسمش بود حیوان
راستی
تا کی می خواهید
دغل را بغل کنید
و آغل را با عقل معاوضه
تا گول بزنید خود را
در بن بستِ
تفسیر زاییده ذهن
تا کی می خواهید
ذهن را، بسان پِهِن، پهن کنید
هر چه می خواهید
بگسترانید
فاضلاب اندیشه را
برای زمین های نو ساخته تان
که بی شک، برای پروش
همان می اید
و لاغیر
راستی۲:
می بینم
بروز شده اید و دست می زنید
دل را
به غیرِ مجازِ تام بست می زنید
می بینم
خیر شما هم همین بود (دنیا)
مفت بود
همه آن حرف که می زنید
حال شما که اینقدر ضعف می زنید
جزا و عزا ی تان است یکی
محمدحسنی
تأملبرانگیز بود