خونه ای مادر بزرگ بود و من داشتم وسایل هایم را جم میکردم ، انگاری همه ای خاطرات را داشتم داخل چمدان میگذاشتم ، عطر چای مادر بزرگ را، صدای صبح و ترس شب را ، یک هو رسیدم به قاب عکس تو و با شعر نو نوشتم..........
آخرین دیدار ، دیدار تو بود خاتون در خانه ی مادر بزرگ
آخرین صدا ، صدای تو بود در خانه ی مادر بزرگ
آخرین چهره ، چهره ای زیبای تو در خانه ی مادر بزرگ
آخرین چشم ، چشم های تو بود در خانه ی مادر بزرگ
تو چشم دوخته ای به چهره ای من شاید صدایت کنم
تو دست دراز کردی که شاید دست های تو را بگیریم
تو نامه نوشته ای از جنس اشک که شاید بخونم
من نشستم ام رو به رویه قاب عکس تو رویا بافیدم
من از جدای و بعد از تو تنها ماندن در این دنیا ترسیدم
من از واقعیت ترسیدم و هر شب تورا در رویا ها دیدم
عکاس دوربین به دست ثبت کردی همه ای خاطرات را
عکاس تو بودی ولی نمیدونم چرا تکی ثبت کردی خاطرات را
خاتون چشمانت در لنز دورینت کدام را به رخ می کشید
امیر یا هرکس جز امیر را
چمدانم را بستم .