گوش کن به من چند لحظه
میخوام برات بگم یه قصه
قصه ای که خود من ندیدم
اما از باور عزیزی اونو چیدم
من بی درد و غصه درد ها
میخوام بگم از درد آدمها
قصه را روایت کرده برایم یک مشهدی
قصد توهین ندارم سرتکون ندی
می گفت که من از عمر کردم خزان 17سال
ندیدم در این همه سال آسایش خیال
مادرم بشور خانه مردم بود
پول زحمت مادرم را پدر می کرد دود
از بد روزگار بدهی بابایم شد زیاد
دراین هنگامه نیاز پدرم،پدری رفتش زیاد
آمد مردی غریب از کشور همسایه
همسن بابا بود سد برای سرم سایه
پول خونم بود مواد وپول یک ماه مصرف بابا
من با گریه رفتم بر حجله دردا
اما دردم از شب دوم بود چون
مرا یک شوهر نبود،از این حرفش رسیدم به جنون
گفت آری قیمت بالا بود ،گشتن درم شریک
حقیقتا از درد دادم روزگارم را فحش رکیک
گفتمش بشو جدا از این نفرین سرنوشت
ساکت و با اشک در کنار کاغذم نوشت
من بچه ای دارم در شکم ندانم بابایش کیست
حالا از من فقط اشک و سکوت ........................
در این نوشته من قصد توهین به هیچ قو میت یا کشور خاصی ندارم فقط ییک قصه ای را برایم تعریف کرده اند که واقعا اشک در چشمانم جمع کرد و این دست را به نوشتن این نوشته مجبور کرد کم و کاستیش را به سردی من ببخشید