شوق و تهور
دگر روح خسته شده از، هِق هقِ بی اندازه
گرچه جسمم فوبیا داره به ارتفاع ولی ،
این چه خوبست که این جسورروح ، بندبازه
این چه خوبست عاشقِ پروازه
بیا اِی شوق و تهور به میانِ قلبم ،
به کنارم بنشین ! در بازه
نمیخواهم دگر از یأس بگویی دنیا
این دوگوشم یکی در شده یکی دروازه
این قلب ، دگر قلب نیست ، دراین سینه
با شهامتی که یافته ، میگویم به جرأت برتر ازالماسه
اگر الماس شیشه ای را به دونیم میکند راحت
انگشتِ حبیب ، به دونیم میکند ماه را
تو به گوش گیر کافر !
آری به تواَم چلپاسه
ماسه ماسه ،
جمع شد و، صحرایی آمد به میان
هریک ازاینهمه دانه های ماسه ،
بر دفاع ، زناموسِ وطن ، سربازه
تو نگیر دستِ کم این قورباغه ها را هیچوقت
معجزه بود همین قورباغه وقتِ موسی
در شطِ چنان خون شده بی شک ،
همین قورباغه ی ظاهراً بدونِ ارزش ، غواصه
اینهمه طلایی خوشه های گندم ،
به ناشُکری ات از دیدِ تو افتاد
چرا مهربان خدا را گذاشتی به کنار وعشقِ تو خبَّازه ؟
چونکه بینایی به این و، آن یکی ، کوری ز دیدن ؟
اینهمه کافری ات ، خطایی درنیّت و در الفاظه
بومِ خود را تو مزیّن کن به تصویرِ خوشی
کفن ات را هم به آیاتِ خوشِ جوشن کبیر
این چه خوبست هردو هم کرباسه
تو به گوشت های حلال ،
فقط و فقط توجه کن که گوشتهای حرام ،
تو را میبرد به بی غیرتیِ حاد
این دو نوع به روی پیشخوان موجود ،
یکی ست از گوشتِ حلال
این یکی ز گوشتِ خوک
هردوهم کالباسه
این یکی جوکیِ هندی ست ،
که به ماربازی اش استاد شده
آن یکی هم به سِرُم سازی اش استاد شده
هردوهم جزوِ قبیله ای ست ،
که خود ماربازه
بیا اِی دوست به قلبم
عمریست که آنرا برایت ،
آب و جارو کرده ام
تو بیا تا که قرار گیرد دلم
که همه استرس ام ،
ز بهرِ این نفوسِ زشتی ست ،
که به نوعی شبیه است ، به قَنّاسه
که هریک نتیجه ای ز بهرِ یک خَنّاسه
رازِ خود را تو مگو
میترسم که رازدار نباشد این روح
چونکه رازداری نمودن از راز ،
بحری ست ،
که ز بهرِ حرمتِ هر رازه
بهمن بیدقی 1401/11/16
آموزنده و زیبا بود