درحوالیِ مرگ
درحوالیِ مرگ ،
یکی از جنسِ پَری پرسید ازمن :
تو چه کردی ،
دراین دفترِ شصت برگ ؟
مکث کردم ،
خجالت میکشیدم ،
ازخود ، از او، از مرگ
حتی ازآنهمه ریخته به زمین ،
خزان زده برگ
گفتم دنیای من بود ، بسانِ موتورسیکلت
روحی ، نیمه غریبه پشتِ فرمان ،
منهم ، نشسته بر تَرک
گاهی هوس میکردم ،
برَوَم بسوی کرمان
برای دیدنِ اَرگ
گهگاه خطایی ،
قلقلکم میداد تا غش کنم ازخنده و گاهی ،
هوس میکردم ، تمامِ معصیت ها را کنم تَرک
گاهی هوس میکردم با ابلیس ،
به تقابلی ، کنم جنگ
گاهی میرفتم به خلسه ای عجیب و آنچنانی ،
انگار کشیده ام یه بست بنگ
گاهی دچارمیشدم ز سوی دیگران ،
به چشیدنِ گلوله های تهمت ،
میچکاندند به سویم ،
ماشه و،
پُر بود حوالی ام ،
ازصدای گوشخراشِ بنگ بنگ
گاهی من بودم و ابلیس و دلِ سنگ
گاهی ناشُکر میشدم من ،
به خود میگفتم بمیرم
گاهی نزدیک به مرگ ،
به حیاتم میزدم چنگ
گاهی ، حالِ بدی داشت ،
این جسمِ قُرُم دَنگ
گاهی قلبم ،
جلا می یافت با عشق
گاهی ، بی محلی ام باعث میشد ،
روحِ آینه وارم ،
زنگار بگیرد و زند زنگ
گاهی حتی به خودم سخت میگرفتم ،
میزدم انگ
گاهی می کُشتم ، افکارِ حشره وارِخودم را ،
با اسپره ی وجدانی بیدار،
همچو بنگ بنگ
گاهی بیرنگ ،
گاهی پُررنگ ،
گاهی زیبا و چو پروانه پُر از رنگ
گاهی دریای دلم بی موج و خاموش ،
گاهی نارام و طوفانی ، پُر آژنگ
گاهی انگیزه و نیّتِ قشنگم ،
مرا تبدیل میکرد به دونده ،
گاهی هم اراده ام سرخورده میشد ،
پای رفتنش بود کاملاً لَنگ
گاهی باهوش ،
گاهی هم منگ
گاهی بر سکوی افتخار در اوج ،
گاهی شرمنده میانِ شَطّی از ننگ
واقعیتِ یکریزم این بود ، اما راستش ،
دلم گشته ، برای ماورا تَنگ
بهمن بیدقی 1401/10/17
بسیار زیبا و شورانگیز بود
در فراز و نشیب روزگار
دستمریزاد