تا که تاجِ سرم شود
برای اینکه تاریِ تاروپودِ زندگی ام را ،
به صوتِ خوشی ، تحمل پذیر کنم ،
به روی تارهای ویولنِ زندگی ام ،
آرشه میکِشم
به تابلوی زندگی ام درگوشه ی این اتاقِ بی روح ،
تا که به داشتنِ روحی روحانی شود ،
برای گذاشتنِ کتاب خدا ،
تا که دمِ دستم باشد و یکریز بخوانمش و،
تاج سرم شود ،
یه طاقچه میکِشم
برای اینکه خاک نگیرد خاطراتم ،
به روی آن ، پارچه میکِشم
پارچه ای سبز زجنس حریر بهشتی
به قلبِ این تابلو، به استعاره از بهشتی سبز،
یه باغچه میکِشم
پروانه ها و گنجشکهای خوش خلق را ،
پَرمیدهم میان تابلوی زندگی ام
" دوست دارم همه خلقتِ خدا را "
چونکه دستِ خدا به آنها خورده
درکنارِ تابلوام یه زاغچه میکِشم
قارقارش نمی آزارد مرا
چونکه خدا خواسته صدایش اینچنین باشد
به زاغه نشینان احترام میگذارم
استعاره ها را پَرمیدهم به میانه ی این تابلو،
تا زندگی ام شاعرانه شود
درست است که واله ی گُل ام ،
اما چون خدا خواسته کنارِ گُل خارهم باشد ،
درمیانه ی باغچه ام و آنهمه گل سرخ ،
سری سری خارچه میکِشم
چون تمامِ دنیای من قرضی ست ،
درکنار زندگی ام ،
تا یادم باشد هیچ چیز مال من نیست و،
همه چیز وام است ،
تصویری ازاین ودیعه ی عمر و اجاره نامچه میکِشم
بهمن بیدقی 1401/11/2