الهی
دیگر آن خلوت نشینانت
نمی خوانند
ودیگر ازخرابات
آن ندای دلنشین
که ازآتش شوق توجوشید
بگوش جان نمی آید
بگوآن پاک دینانت
کجارفتند
وشایدهم که خشگیدند
شاخ برگشان ازباد پائیزی
کز ظلم ووستم خیزید
الهی قلب ما
بشکست از انده ودوریها
کجارفت آن تندیس پاکی ها
که رشگ
مهرو ماه وآسمان بودند
بر تارک خور شید
میجوشید
صفای قلبشان
واین اسمان لاجوردین را
پرازانوارخودمیکرد
درون چشمشان موج میزد
موج عشقو مهربانی ها
کجا رفت آن شاهین پاکیها
که روح قله هااز آهشان برخویش
می لرزید
واز خندهاو کلهای وحشی
با نسیم بادبخودمی بالید
دل کوه از صدای پایشان پرشوروغوغابود
کجا رفت آن استوره های عشقو
آزادگی که از گفتارشان
بوی بهشت. آمیزه ای با مهربانی بود
نفسهاشان چو عطر غنچه های نوبهاری
بودطبیعت در تمنای نگاه
لطفشان می سوخت
وهر خاکی به امیدی که شاید
روزگاری بستر راه او باشد
بخودآرام می پیچید
کجا رفتند آن
آینه های نور یزدانی
که اختر هااز انوار خدائیشان
زخود شرمنده می گشتند
الهی دیگر آن پاک دینانت
از چشمه های عشقوسرمستی
نمی خوانند
الهی قلب من پر دردواندوه است
کجا رفتندآن استوره های
عشق وآزادگی
که پیوند میان عشق
ماوخدابودند