ابیاتی مثلِ باران
یلدای طولانی را دیدم که داشت ،
هندوانه ای ،
زیرِ بغل ام می گذاشت
امید به باران و نیامدن باران ز میانِ ابرها ،
حالِ بلاتکلیفی بود که آسمان ،
انگار که داشت ،
سربه سرم می گذاشت
دخترِشاهِ پریان ازچه باب ،
عسلِ خوشمزهای ،
با همان انگشت ظریفی که ندیدم به خواب
میانِ لبهای سردم می گذاشت ؟
انگار که موقعِ عروج بود و من ،
هنوز آماده نبودم ولی ،
فرشته ای آمد و بال و پَری ،
به پشتِ کِتف های همیشه خسته ام می گذاشت
خستگی ام در رفته بود با پَری
به من گفت آنجا که دگر افقی نیست بِدَوی
باید بسوی رهی که عمودی است بِپَرّی
جوان شدم وقتی او،
بوسه به لبهای تَرَم می گذاشت
چه شاد شدم وقتی که دیدم همه سلولها برایم ،
پُر از آزادی بود
این خدا بود که کلیدِ مرگ را ،
به روی قفلِ درِسلولِ من می گذاشت
این خدا بود که واژه هایی قشنگ ،
ابیاتی مثلِ باران
بسانِ رگبار و شاد ،
به روی لبها و دهانِ قلمم می گذاشت
بهمن بیدقی 1401/10/6