رقص سایه ها
روی دیوار، دارند میرقصند یکریز سایه ها
به لالوی گوشِ من ، دارند میرقصند یکریز آیه ها
دلنشین است اینهمه آرایه ها
همه شان روی چهارپایه ی زمان ، رقصان شدند
نمیدانم که کمرهاشان لق شده ،
یا که عمداً لق شده اند پایه ها
مادران ، مهربان ترین ،
مهربانانِ قومِ آدم بوده اند ، نمیدانم که چرا ،
مهربان ترشده اند از مادران این دایه ها ؟
شک ام به ریای آنهاست ورنه اینهمه بهشت ،
زیرِ پای مادرانِ خوب و، مهربانمان نبود
پیشه شان ریا شده افسانه ها
قومِ سنگدل جز خودش ،
هیچکس را که دگر قبول ندارد ،
ما را یکریزمیبَرَند ،
سوی روزگاری پُر از، نخاله ها و ضایع ها
اینهمه دویدنِ ثانیه ها ،
همه میخواهند بگویند : کمی ای آدم بجنب !
تو دگر وقتی نداری
مگر ازجنینی ات تا پیری ات ،
اگر بشماری ، چند تا میشوند ثانیه ها ؟
آنهم درمیانِ این مسیر پُرهول و وَلا و تپه ماهور
چقدر وقتگیرست بالا پائین آمدن های مکرر
آنهم درمیان اینهمه ، یکریزِ چاهها و چاله ها
بُدو که دیگر وقت نداری زل زنی و گوش دهی ،
به قلمبه گویی های عمه ها و خاله ها
برو عضوِ پاتیناژ شو کِیف دارد
لمسِ نیلوفر، درمیانِ باله ها
حالِ بسیار خوشی ست ، احوالِ هم پیاله ها
عجب حالِ خوشی ست رقصیدن ات ،
درمیانِ هاله ها
آنکسی مَحرمِ دل گشت ، که با تَلاقیِ چشمهایتان ،
خجالت مقهورش کند ، بر گُلِ رویَش ببارند ژاله ها
باید بوی عطرتان مست کند ، هردو شامه ها
شامِ آخر، تابلوی زیبای عشقمان را رؤیایی کند ،
همرهِ چاشنیِ ماوراییِ تقدسی که کاشکی ،
دراین بین ، پاکیِ مریم هم بود ، درکنارِ پاکیِ مسیحِ ناب
در عوض هیچ ، یهودایی نبود
ما در این دنیا چرا بجای عرش ،
خریدارِ فرش شدیم ؟
تخته های فرش را انداخته اند به روی هم ،
حالا ما ماندیم و نقش نقش ، نقشِ فرش
انتخابها سخت شده ، انتخابِ لایه ها
باید ازخود مایه ای بگذاریم بی شک تا سرآخر،
خرخره مان را نگیرند ناله ها
باید این عروجمان ، تا به سرحدِ بدونِ حدِ مجهولِ ابد ،
طی شود به عشقبازیِ من و تو،
چونکه هستیم تا ابد ما واله ها
دراین دنیا حظ نمودم کلی کیفور شدم
از نگاه به موزهها ، نگاره ها
دنیا موزه بود برایم ، اگر دنیا واقع باشد ،
ما همه مان سایه ایم ، ما همه همسایه ایم
همسایگیِ اینهمه همسایه ها ، پُر ازحق است به یقین
حظ بَرید ازلحظه ها اِی سایه ها قبل ازاینکه بشوید افسانه ها
روی دیوارها برقصید تا به سرحدِ فنا
ای همه همساله ها همسایه ها
من و همسرم یه روزی سایه مان ،
یکی بود روی دیوارِ زمان
هم سر و هم سایه بودن حالِ خوبی ست
اما اینک روی دیوارِ زمان ،
فقط رقصی مانده از اعمالمان
از من و او بجز یه مُشت خاطره نمانده
خاطراتی پُر از ابهام ، بسانِ سایه ها
بهمن بیدقی 1401/10/5