رطب نیستند
روزی چشمی زوم کرد ، به مژگانی بسانِ ناوکی
بهرِ او مِعری سرود ، با واژه های آبَکی
شب و روزش را به باد داد ،
درکنارِ مدرسه ی دخترانه
اغلب ، کمین کرده در، قارقارَکی
او برای او که بال نبود ، او را بَرَد به آسمان
اما در رؤیایش او بود ، همچون یک بالِریَن ، با بالَکی
حال کردن بهرِ او بود یک مجموعه ای ، از حالَکی
حتی یک فحش و نگاه بس بود برایش ،
شب و روزش را مصفا میکرد
دیوانه پُر است ، روی این خاکین کُره
یارو ناتوان است ازتهیه ی عشق ، بقدرِ چند خروار،
راضی میشود ، به چارَکی
یارو ناتوان است ، ازتهیه ی گُل ، بقدرِ چند شاخه ،
" از بس که گران است "
راضی میشود ، به خارَکی
مورد ، صورتش زرد و گُلی بود ، همچونان زالزالکی
عاشق ، اینگونه ست دیگر
سخت بود برایش که نگاهش را کَنَد از مژگان
زچشم انداخته بود ،
آن بقدرِ تاپاله درصورتِ زشتش ، سالَکی
گرچه آن صاحبِ مژگان ، سانسور میکرد اغلب آنرا ،
بخصوص به وقتِ سرما ، به لطفِ شالَکی
امان ازعشقهای خامِ این ، جوانهای همه خام
که نیست ماوراء ، به انتخابشان مدِنظر
چشمشان که از حُسنی پُر میشود ،
چشم بر دنیایی ازنقص ، می بندند
گاهی از حماقت ها پُر میشوند
گرچه سالَکش ، میتوانست نقص نباشد درقبالِ حُسنِ سلوک
اما آن عاشقِ خام ، معیارش که رفتارش نبود
خدا دوستی اش نبود
تقوایش نبود و کاش بود
امان ، از این جوانها که رطب نیستند
هستند ، مثلِ خرما کالَکی
بهمن بیدقی 1401/9/19
احسنت بر شما بزرگوار بسیار عالی