شعرِ پرتقالی
درونِ تابلوام خورشید را کشیدهام ،
به رنگِ پرتقالی
زمینِ این زمینه ، بوستانی ست ،
ز بالا ، شبیه به نقشِ قالی
بَه چه حالی ! بَه چه عالی !
خودم حظ میکنم ازاینهمه حس
یه رنگی جاری است میانِ تابلو
رنگِ خوبی ست ، شاید خطا نباشد که بگویم :
این رنگ هست به رنگِ مس
روح من غلتان دراین بین
روحم نیست هیچ ، لاابالی
بَه چه عالی !
چه بادی میوزد درونِ تابلو
فکرم میگوید که باد ، میآید از،
سرزمین های شمالی
چه تابلوی قشنگی
ز غمها جمله خالی
شکایت بُرد رئال ،
او به دالی
که مخلوطِ رئال و سورئال است بَه چه عالی !
دالی تنها و تنها ، سبیل هایش را تابانْد
شاید قبول نداشت این حرفها را
خودش رفت پشتِ دیوار
عکاس او را صدا زد : سالوادور !
سرش را که کَمَکی بیرون آورْد
دالی بود حال دراین عکس ،
با اون سبیلهای درازش ، به حالِ دالّی
یه ظرفِ سوپِ داغ ،
می چسبید این بین
نمکین دخترک ، با ملاحت ،
سوپ را آورد
سوپی عالی
دراین بین موجها ،
بازیِ شان گُل کرد به دریا
میان اینهمه شادی ،
چه خوب است موج سواری
درمیانِ این هوا ، مملوِ عشق است
اصلاً زندگی عشق است ، یه قلمبه عشقی زیبا
هوای تابلو صاف است همچو آینه
نیست بر روی آن اصلاً غباری
یقین ،
غلت میخورَد اینجا ، همچو روحم
به جرأت میتوانم بگویم نیست اینجا ، هیچ گمانی
کفِ دست است اینجا ، تمامِ راستیِ من
راستی ام موج میخورَد ، اینجا بینِ تاش ها
چه رنگهایی ز مخلوط شدن خلق میشود ،
لحظه به لحظه
هوس کردم هوا ابری شود
انگشتانم آنرا ابری اش کرد
به باران گفتم آیا وقت آن نیست بباری ؟
وقتی بارید تابلوام مخوطِ رنگ شد
بسانِ پِینت بال ، روحم دچارِ بنگ بنگ شد
همه افکارم رفت بسوی پینگ پنگ
زمینِ سبز وهموار، تخته مانند ،
چون ارتفاعی داشت ، آماده برای پینگ پنگ شد
شاید توپ نبود ، تگرگ بود
به یکباره تمامِ صحنه چرخید به شکلِ قهوه خانه
تابلو مبدل شد به صحنه های ،
خوبِ شاهنامه
شروع شد داستان به شیوه های ،
اساطیری ، نقّالی
نقّال به پیش و پس میرفت ،
آنهم به چه وقاری
فصل ، فصلِ مرکبات است
قهوه چی یک چایی آورد
در کنارش ،
مرا مست کرد بوی پرتقالی
بهمن بیدقی 1401/9/16
بسیار زیبا و پراحساس بود