در انزوایی، یک سوال زخمی کردم:
چند بار فلک دست مرا انداختهام؟
اما ز بیدقتی و بیانزامی،
خویش مرا با ننگینی دور انداختهام
ز دیار غربت، دستم پرسید:
چند اندیشهی بودن و دیدن میخواستم بِکشم؟
کز غروری، نشانی ناتوانی بودم
که ته دَرّه مرا انداختهام
بلکه ز ناایثار، برای برخیزن
بباید لنگر پاهایم را ببُرم
مگر پارچهی کبود بپرد روی کویان؟
ار روش سنگ کینه انداختهام
برای شناور کردن در آسمان
چونین نفس در شُشم، کاشک ارادهیست
که رساندن را ساو هست، چونین، ز هوشیاری
رویان را درون رودم انداختهام
ولی زین گِل که در پندارم،
چه زیبا بُوَد منظره ز چشم مرغ دریای
که گر ز مهر گشوده سوختام،
درون بحر مبدا انداختهام
که درین دنیای آب و ابر،
آن زمانی که مییابم آتش مسبب را،
گر سردم گشتهاد زان فرازی،
وجود مرا درون شعلهی انداختهام
که روی این سرزمین امیدی،
اکنون گشتهاد ابتدا آرمان صفایی
وبا اولین قدم غیرت درون هوا,
ره عرش خویش مرا انداختهام