ملا نصرالدین
یکی بود قفسی داشت
به درونش یه قناری
گشت میزد بینِ کوچه های این شهر
شیرین عقل بود
هوسِ انار به سر داشت
قدم میزد به رؤیای اناری
پول نمیخواست ازکسی و،
هیچ درچنته نداشت
حتی یه صنّاری
چتر و آرمگه اش بود یه چناری
اگر کس جای میگرفت زیرِ چنارش ،
تهدید میکرد ، اگر زودتر نرود زخانه ی او ،
ز روزگارش ، درمی آورَد بی شک ، دماری
یکی درمیانِ آن کوچه ، میخواست یه جایی ،
استخدام شود برای کاری
صدای داد و بیداد ،
فضای کوچه را کامل پُرکرد
استخدام شونده داد میکشید و میگفت :
مگر فکر کردی من اسبم ؟
چرا دندانهای من را میشماری ؟
شیرین عقل گفت :
منهم مثلِ شماها ، یه روز تلخ عقل بودم
چون پُرَم از سادگیها وصداقت ، چون پُرَم از بی مکری
در شعرت تو هم ، مرا شیرین عقل میشماری ؟
ای شماها که پُرید ، ازتشنج ودروغ و مکرها !
اگر منهم خواستم ، دربین تان جلوه ای کنم ،
باید منهم ببندم ، بمانندِ شماها به کمر زُنّاری ؟
آنوقت همه چیز حل میشود ؟
مثلِ آنها که پیچیدند ،
بر گردن و بر کمر و بر سر، هرچه خواستند
آنوقت من را و ترا ، درقفس کردند ،
بسانِ یه قناری
چرا ماها ، نمی ترسیم ز ناری ؟
مؤذن اذان میگفت ز مناری
همه افکارِ گذرا ،
زمیانِ این گذر،
چپید به حول و حوشِ مسجد
شیرین عقل بازکرد دربِ آن حبسِ مزید را
پرواز نمود زآن قناری
ثواب ، پُرشد حول و حوش اش
بوسه ها بود بر او،
ز ارواحِ هزاران قناری
شیرین عقل به تلخ عقل گفت :
حاضر بودی به هنگامِ اذان ،
بهترین چیزی که داشتی ،
بهرِ خشنودیِ یار پَر بدهی ؟
تلخ عقل ، حرفی نداشت به او بگوید
شیرین عقل گفت :
ازنظرِ من آن خری که ،
میرود زآنسوی خیابان ، که پالانش کج است
قدرِ توی تلخ عقل ، بی شک خر نیست
با اینهمه ، دست بسته بودنت ،
چرا درجایگهِ انسانی ؟
درنگاهِ من ، تو کمتر از حماری
شیرین عقل بودن ، حُسن اش اینست ،
که هرچه میخواهی بگویی بگویی ،
بی آنکه کسی ازتو بِرَنجد
مثلِ تلخک های دربار،
مثلِ بهلول
همچو ملانصرالدین
اگر مثلِ آنها باشی ،
چهچهه سرمیدهی و،
با رخِ زرد
پرنده گی ات را میکنی
همچون یه قناری
بهمن بیدقی 1401/8/16
بسیار زیبا و پر معنی است
مبین مشکلات جامعه