عاشقی تا از دل تنگی نوشت
در جوابش عشق بر سنگی نوشت
از مصیبت های دریای جنون
میروی اینک تو با یک قلب خون
میشوی غرق غم و اندوه و درد
میشود رخسار تو چون برگ زرد
عشق آسان می نماید در برت
ناگهان طوفان فرو ریزد سرت
مثل شمعی میشوی در دست باد
چون غریبی میروی آخر ز یاد
سینه ات لبریز ماتم میشود
خنده از لبهای تو کم میشود
دائما رنگ است و نیرنگ است عشق
سینه اش چون تکه ای سنگ است عشق
بی خبر راهش همه درد است درد
دست عاشق تا ابد سرد است سرد
در دل طوفان نرو هشیار باش
خفته در خواب عبث بیدار باش
عشق سوزاند تمام پیکرت
چون شقایق مینماید پرپرت
پشت این دیوانگی ها عشق نیست
حسرت پروانگی ها عشق نیست
بگذر از درد و جنون و بی کسی
بگذر از گلدان خشک اطلسی
در دلت جای جنون و عشق نیست
مرد این راه پر از دشنام کیست
در میان شعله رقصیدن چه سود
جرم عاشق کمتر از عشقش نبود
پاره کن بند دلت آزاد باش
بی خبر از غصه و غم شاد باش
با تو می گویم کلام آخرم
من همان عشقم که خود هم پرپرم
...
مهدی بدری(دلسوز)
شعر قشنگی بود .